مشق مدارا



 

 

 

شب نشینی در خانه ی "مولانا"

 

در ادمه ی هم نشینی با ابناء بشر، باید کمی هم مثنوی خواند تا هزار و یک توجیه برایت بیاورد؛ باید این مهمانی های دورهمی را برای شناخت فضائل و رذایلت در سبد زندگی ات بگذاری.

می گوید موری که روی شانه اش با حرص و تقلا دانه می برد را ببین.از نظر تو مضحک است چون می دانی در برابر آن همه آذوقه و انبار گندم، مورچه چرا به همین یک دانه ها اکتفا می کند و زیر بارش خم می شود.مَثَلِ انسان هم همین است.ذره ذره جمع می کند و حرص بی اندازه دارد و از معدن بخشایش اصلی بی خبر است.

جایی دیگر جسم را مورچه می داند و روح را همان بار سنگین و اتفاقا بین جسم و روح ارتباطی محکم می بیند.ما به آب و رنگ و تناسب اندام مورچه بهای زیادی می دهیم و گندم را توی انباری سربسته و نمور پنهان می کنیم برای روز مبادا.

با چشم سر، به مورچه های سیاه و سفید نگاه می کنیم و بعد قضاوت!به هر چه چشمش دید قناعت می کند.تکان خوردن شاخ و برگ درختان، نشان از نسیم ملایمی دارد که دیدنی نیست، اما مگر می شود جنباننده را انکار کرد؟!

چشم ظاهر بین به خاطر تکرار اتفاقات دچار ملال و افسردگی می شود، اگرچه که خوب دیدن و تمرکز بر روی همین امور به ظاهر ملال آور، راه گشایش است.اما چشم انسان دچار دوبینی می شود و نمی تواند حقیقت را از مجاز تفکیک کند. تنها راه درمان از نظر این روان درمان گر، برانگیخته شدن و تغییر است و نباید در مسیر از چند و چون راه پرسید.برای شروع، مُردن را پیشنهاد می کند.

این که نباید از نیستی و عدم ترسید.باید از هرچه آموختی تُهی شوی که دوباره از نو متولد خواهی شد.حتی برای به دست آوردن دانش بیشتر باید ظرف قبلی را کاملا خالی کرد.همان "من هیچ نمی دانمِ" معروف،از خود خالی شدن و اقرار به نادانی!آن وقت است که چشم حقیقت بین برانگیخته خواهد شد و"آن چه نادیدنی ست آن بینی"!

حالا آن هایی که به آن دانه راضی اند پی اش را نمی گیرند و می خواهند شبیه کلاغان در گل و لای پایین دست ها دست و پا بزنند، که اکثریت همین راه ساده را انتخاب می کنند.دسته ای دیگر کمی اوج می گیرند، دستی به بالا دارند و چشمی به زمین و اینگونه مُرددند برای پرواز، که پریدن دشوار است و همت بلند می طلبد.غر می زنند کم می آورند و بال های ضعیف شان را ، دلبستگی های عمیق شان را و چشم ظاهر بین و لوچ شان را بهانه می کنند و برای همیشه قید پریدن را می زنند.

فروشنده ها خریدار خودشان را خوب می شناسد "برو لطفا مزاحم نشو، تو خریدار نیستی"،آن همه فریاد زده بود و گفته بود :" بدو این طرف بازار" حالا که دورش را گرفته اند و بعضی با میلی بساطش را زیر و رو می کنند، خریدار را از بیکاری که قصدش فقط گردش توی بازاربوده نه خرید، از این می پرسد " این چند، آن چند" تشخیص می دهد و رو ترش می کند.

اما خریداران اصلی، آن ها که به دنبال سایه های آن طرف غارِمُثُل می روند، به بعثت می رسند، چون به مرکز خرید اصلی دست یافته اند و برای هر دانه ی بی ارزش و کوچکی توی بساطِ کنار خیابان، کمر خم نمی کنند.

حالا دوربین را می چرخاند و می گوید اگر می خواهی فروشنده باشی و حرفت خریدار بسیار داشته باشد، باید عاشق کارت باشی و با ردّ و قبولِ مردم کاری نداشته باشی.وگرنه عمر خودت را بی دلیل بر سر این کار گذاشته ای و توی بساطت، جز جنس خاک خورده و به درد نخور چیزی نداری.

جایی بساط کن که مشتری اهل داشته باشد.حقیقت بهترین خریدارت خواهد شد و به وقتش به سراغت می آید.فقط دلش را داشته باش و جنس های کهنه ات را دور بریز، توی این بازار داغ خریدار راستی می آید و دست به نقد و مشتاق، همه ی کالایت را می خرد و آن وقت است که تو دست رنج و نان درستی ات را خواهی خورد.

مثل نوح باش، هم داشت برای رفتن آماده می شد و هم از سر دلسوزی، مشتری ها را خبر می کرد.مشتری ای که دست و دلش لرزید و خریدار نبود از رفتن باز ماند.اول تغییر را از خودت شروع کن و به حرف هایت آب و رنگ واقعی بده، جنست اگر اصل باشد طالبانش خواهند آمد.خریدارِعاشق اگر باشد اصل و بدل را از هم باز می شناسد.

هیچ خنیاگری نمی رود توی محله ی ناشنوایان دف بزند و آواز بخواند.

بیت های 810 تا 850 دفتر ششم

#مثنوی_معنوی

#مولانا

#زهرا_محمودی


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صدای مشاور دیوارپوش آشپزی آسان و سریع حفاظ دیوار صدای نوفرست سگ پامرانین وارداتی 09124040030 امامی ایران موزیک من و زندگی حسن رودی ها کاریابی اینترنتی